A0:  2 داستان زیبا.......

 

My Wife Navaz Called,

 

'How Long Will You Be With That Newspaper? Will You Come Here And Make Your Darling Daughter Eat Her Food?'

 

 

همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟

می شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟

 

 

 

I Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.

 

 

من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

 

 

 

My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

 

 

تنها دخترم آوا، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

 

 

 

In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

 

 

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

 

 

 

Ava is a Nice Child, Very Intelligent for Her Age.

 

 

آوا دختری مودب و برای سن خود بسیار باهوش هست.

 

 

 

I Cleared My Throat and Picked Up the Bowl.

 

'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful of This Curd Rice?

 

Just For Dad's Sake, Dear'

 

Ava Softened A Bit and Wiped Her Tears with the Back of Her Hands.

 

 

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:

چرا چند قاشق نمی خوری عزیزم؟ فقط به خاطر بابا.

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

 

 

 

'Ok, Dad. I Will Eat, Not Just A Few Mouthfuls, But The Whole Lot Of This.

 

But, U should...' Ava Hesitated.

 

 

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد.

 

 

 

'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'

 

 

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم می دی؟

 

 

 

'Promise'. I Covered the Pink Soft Hand Extended By My Daughter with Mine, and Clinched the Deal.

 

 

دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول می دهم.

بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

 

 

 

Now I Became A Bit Anxious.

 

'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items. Dad does not have that kind of Money Right now. Ok?'

 

 

ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا اونقدر پول نداره. باشه؟

 

 

 

'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.

 

Slowly And Painfully, She Finished Eating The Whole Quantity.

 

 

"نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام." و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

 

 

 

I Was Silently Angry With My Wife For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.

 

 

در سکوت از دست همسرم عصبانی بودم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بود.

 

 

 

After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.

 

 

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد.

 

 

 

All Our Attention Was On Her.

 

'Dad, I Want to Have My Head Shaved Off, This Sunday!'

 

 

 

Was Her Demand...

 

 

همه نوجه ما به او جلب شده بود.

آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه!

 

 

 

'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?

 

Impossible!' 'Never in Our Family!' My Mother Rasped.

 

'She Has Been Watching Too Much Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled with These TV Programs!'

 

 

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بیاندازه؟ غیرممکنه! نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه!

 

 

 

'Ava, Darling, Why Don't You Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing You With A Clean-Shaven Head.'

 

 

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

 

 

 

'Please, Ava, Why Don't You Try To Understand Our Feelings?'

 

 

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

 

 

 

I Tried To Plead With Her.

 

'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.

 

Ava Was in Tears. 'And You Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now, You Are Going Back On Your Words.

 

 

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟" آوا در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: "و شما به من قول دادی که هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"

 

 

 

It Was Time For Me To Call The Shots.

 

'Our Promise Must Be Kept.'

 

 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!

 

 

 

 

 

 

 

'Are You Out Of Your Mind?' Chorused My Mother And Wife.

 

 

مادر و همسرم با هم فریاد زدن: "مگر دیوانه شده ای؟"

 

 

 

'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honor Her Own. Ava, Your wish Will be Fulfilled.'

 

 

پاسخ دادم: "نه. اگر ما به قولی که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به قول خودش احترام بذاره. آوا! آرزوی تو برآورده می شه"

 

 

 

With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.

 

 

آوا با سر تراشیده شده و صورت گرد، چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود.

 

 

 

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.

 

It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom...

 

She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.

 

 

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

 

 

 

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,

 

'Ava, Please Wait For Me!'

 

 

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من هم بیام.

 

 

 

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.

 

'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.

 

 

چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه...

 

 

 

'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'

 

Without int

نظرات شما عزیزان:

morteza
ساعت14:53---19 آبان 1389
سلام پرنیا خانوم وبلاگت عالیه .اون دوتا داستانی که تعریف کردی خیلی مفهومی بود من متوجه نشدم میشه برام آخرش را بگی ؟

مدیریت تو میهن
ساعت15:05---20 مهر 1389
درج رایگان تبلیغات شما
سایت تو میهن این افتخار را دارد که آگهی ها و تبلیغات شما را به صورت رایگان و به تعداد نامحدود در سایت خود قرار دهد
این شرایط برای مدت کوتاهی میباشد پس زود تر اقدام کنید
درج آگهی ویژه و عکس دار رایگان می باشد
منتظر حظورتان هستیم
برای تبادل لینک با ما به صفحه تبادل لینک با همه مراجعه کنید
مدیریت تو میهن
www.2mihan.com
Or
www.2mihan.ir


عبدالرضا
ساعت14:39---20 مهر 1389
وبلاگ خوبي داري -براي اشنايي زنگ بزن09192702418: *@}; -@}; -

amin
ساعت14:33---20 مهر 1389
عالی بود@} ;-

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : 20 مهر 1389برچسب:, | 14:7 | نویسنده : senator |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس
  • cache01last1475337808